نه اغراق میکنم نه تعارف. نه انگشتانم توان تایپ کلمات را دارد و نه ذهنم یاری میکند که مانند دیگر دوستان دلنوشتهام را با شعر آغاز کنم. اینجا استکهلم، چهار ساعت مانده به بازی ایران و سوئد. دلنوشته بچهها را میخوانم. قصد نوشتن نداشتم. یوسف اکبری چند باری از من خواست درباره میلاد بنویسم. با خودم کلنجار رفتم. چه بنویسم از میلاد؟ چه بنویسم از حسین؟ چه بنویسم از کسانی که به حق برادری را در حق من تمام کرده بودند. اشک امانم را بریده. با چشمانی خیس و دلی شکسته برای بهترین دوستانم مینویسم؛ برای کسانی که الان در استکهلم باید کنارم میبودند اما مشیت خدا بالای اختیار ماست. عکسهای میلاد و حسین را میبینم. به صوت آخرین مکالماتم با میلاد و حسین گوش میدهم. نمیدانم از دو برادرم چه چیزی بنویسم. از کدام خاطرهشان بگویم. غم دوری از خانواده را پیشبینی کرده بودم اما مرگ حسین و میلاد را نه. با این حال وظیفه خودم دیدم که از آنچه در آخرین ساعاتم با میلاد و حسین گذشته بود بنویسم تا بماند در آرشیو ایسنا.
بین دو نیمه ال کلاسیکوی لعنتی، میلاد به من زنگ میزند. از من برای تسنیم خبر میخواهد. با لحن همیشگی با هم شوخی میکنیم. صدای قاشق و چنگال میآید. میگویم میلاد کجایید؟ با خنده میگوید در ورزشگاهیم. بعد صدای خنده جفتشان میآید. حسین میگوید: "آقا معتمد (حسین با وجود اینکه از من بزرگتر بود معمولا من را این طور صدا میزد، البته با لحنی خاص) داخل ورزشگاه راهمان ندادند." میلاد هم پشت حرف حسین میآید و میگوید: "اول رفتیم داخل ورزشگاه اما چون بلیت نداشتیم بیرون آمدیم تا مشکلی ایجاد نشود. الان هم آمدهایم در رستورانی در نزدیکی ورزشگاه". حسین هم میگوید: "ای کاش بارسلون نیامده بودیم. اینجا هواداران فوتبال خیلی بیفرهنگ هستند." بعد بازی دوباره با هم حرف میزنیم. میلاد میگوید بلیت مستقیم گیرشان نیامده و از بارسلون به فرانکفورت میروند تا بعد از آن در وین به ما اضافه شوند. این آخرین مکالمه من با حسین و میلاد بود، 10 ساعت پیش از قتل دسته جمعی توسط آن آلمانی دیوانه.
صبح، پدر میلاد به من زنگ میزند و از میلاد و حسین میپرسد. جریان مکالمه دیشبمان را به آقای اسلامی میگویم و او هم در جواب میگوید: "آقا محسن! نگرانم". به او اطمینان دادم که میلاد و حسین در آن پرواز نیستند چون میلاد گفت مقصد اولیهمان فرانکفورت است و نه دوسلدورف. با این حال خودم هم نگران میشوم. از رسپشن هتل تیم ملی در وین میخواهم شماره تلفن شرکت جرمن وینگز را برای من بگیرد. بعد از چند دقیقه تماس برقرار میشود. اپراتور آلمانی اسامی میلاد و حسین را میخواهد. اطلاعات کامل را به او میدهم. بعد از چند دقیقه میگوید شما نسبتتان با این دو چیست که من هم خودم را "دوست" میلاد و حسین معرفی میکنم. او هم با لحن خشن و آلمانیاش میگوید ما تنها میتوانیم به فامیل کسانی که تماس میگیرند اطلاعات بدهیم. بعد هم تلفن را قطع کرد. او به من نگفت که میلاد و حسین هم جزو قربانیان بودهاند یا خیر اما جواب او حس بدی به من داد. با این حال شماره شرکت آلمانی را به پدر میلاد عزیز میدهم. بعد از چند دقیقه در آخرین ساعات یکشنبه شب با تماس پدر میلاد آوار روی سرم خراب شد. او گریه میکرد و میگفت: "آقا محسن بدبخت شدم. آقا محسن بیپسر شدم. به مادرش چه بگویم."
شب را در سکوت دیوانهکننده وین هر طور بود به صبح رساندم. با محمدرضا آخوندی در لندن تماس میگیرم و از او میخواهم به شرکت آلمانی زنگ بزند و خودش را برادر حسین معرفی کند. پاسخی که اپراتور شرکت جرمن وینگز به آخوندی داد، تا حدودی آرامم کرد. او گفته بود که در لیست اولیه مسافران از ایران کسی دیده نمیشود. با این حال مادر میلاد چند دقیقه بعد با من تماس گرفت. گفت: "آقا محسن! این خبرهایی که در تهران پیچیده چیست؟ اینها چه میگویند؟" دیگر طاقتم طاق شد. دیگر نمیدانستم باید چه کنم. گوشی را ناخودآگاه قطع کردم. شنیدن ضجههای مادر میلاد برایم غیرقابل تحمل بود. چند دقیقه بعد برادر حسین به من زنگ زد. فریاد میزد "معتمد جان! بدبخت شدم. معتمد جان! بگو چه کنم". نمیفهمیدم از من چه میخواهد. نمیدانستم دیگر باید چه کنم. چطور میتوانستم باور کنم مرگ دو دوستم را؛ آنهایی که در سختترین شرایط زندگی کنار من و خانوادهام بودند. گذشت چند روز از این اتفاق هنوز آرامم نکرده است. در کنار تیم ملی باید مثل مرد کار میکردم. خودخوری میکردم که کسی اشکهایم را نبیند اما تلاشم بیفایده بود. در اتوبوس تیم ملی، در هتل محل اقامت تیم ملی هر وقت به میلاد و حسین فکر و خاطراتم را با این دو یادآوری میکردم، ناخودآگاه اشکهایم سرازیر میشد و وقتی بازیکنان و کادر فنی تیم ملی این غم بزرگ را در چهرهام میدیدند، دلداریام میدادند. از کیروش تا نکونام؛ همه کنارم بودند. بازی ایران و شیلی که تمام شد، در زمین چمن، رو به دو دسته گلی که در جایگاه خبرنگاران به یاد میلاد و حسین گذاشته بودیم، بغضم ترکید و باز هم درغیاب خانواده و دوستانم در تهران، این بازیکنان و کادر فنی بودند که آرامم کردند اما حالا چند ساعت مانده به بازگشت به ایران، با خودم فکر میکنم که چگونه باید با جای خالی میلاد و حسین در پرواز استوکهلم به تهران کنار بیایم. چگونه باید با مادر حسین روبهرو شوم. نمیدانم باید چطور به پدر میلاد تسلیت بگویم. اما یک حدیث نبوی آرامم میکند، آنجا که رسول الله (ص) میفرمایند: " نه تو و نه آنها برای خانۀ نیستی آفریده نشدهاید، بلکه برای خانۀ بقا آفریده شدهاید، و با مرگ از خانهای به خانه دیگر انتقال مییابید". میلاد و حسین جاودانه شدند و این آرزویشان بود.